یک لحظه

ساخت وبلاگ

یک لحظه بغض داشت خفم میکرد، تلگرامو بستم و دویدم به طرف اتاق، اشک امانم نمیداد گذشته ها مثل یک فیلم تکراری سکانس به سکانس از جلوی چشمام رد میشد قلبم فشرده شده بود نفسم تنگ بود دست انداختم چادرمو برداشتم رفتم پشت بام، مدام قدم زدم و سعی کردم خودمو اروم کنم، با ولع هوای سرد رو میبلعیدم، کمی حالم بهتر شد چندبار با صدای بلند به هق هق افتادم تا دلم قرار گرفت برگشتم خونه، اقا پسر هنوز از حمام نیامده بود سعی کردم به خودم مسلط بشم، نمیدونم چرا دیدن پاسخش اینطور دگرگونم کرد، نوشته بود سلام، چند روزی مسافرت بودم، من نوشتم سلام متوجه شدم مدتهاست نیستید به سلامتی، کاش گذشته ها منو رها میکردن، دیدن پاسخت، اونقدر ازت بی محلی دیدم اونقدر ازت سکوت شنیدم...


اینجا بود که دیگه نتونستم تو اون صفحه بمونم به شدت قلبم تیر کشید و بغض گلومو گرفت

هنوز هم برایم عزیزترینی، هنوز هم فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز...

من هنوز هستم...
ما را در سایت من هنوز هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fshokooh-zendegi5 بازدید : 126 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 11:54